زمین

... خلاصه که ناگهان همه چیز برای من طبیعی شد. از دوستی بگیر تا کشتار و جنایت، همه ناگهان محصول طبیعت شد. این طبیعت با هر هوش و نیرویی که پدیدار شده، آن هوش کارش را بلد است، او مزخرف نمی‌سازد.

زندگی فقط بازی‌ست، نه هدفی دارد و نه معنایی، بلکه پیشانی ماست که شهوت قصه سرایی دارد، وقتی ساکت بشود شاید حس کنی هیچ وقت در زندگی کاری نکردی و همه چیز از طریق تو اتفاق افتاده؛ هیچ وقت تلاشی نکردی بلکه زحمت تو بدون زحمت اتفاق افتاده؛ در جستجوی به دست آوردن زیبایی‌های زندگی گاهی به تو هدایایی داده شده و تو هرگز توان به دست آوردن نداری؛ آرامش، شادی، سلامتی، ثروت، عشق، هیچ کدام به دست آوردنی نیستند.

امراز زیادی آشکار است، اما نمی‌شود از آنها بهره برد، زیرا تمام تلاش ما باید به شکست ختم شود. اگر می‌توانی شکست بخور و بمیر، چون مردن اوج رستگاری‌ست اما تو اهل جنگی و شکست و مرگ در تو نیست.

اینجا فقط زمین بازی‌ست؛ گاهی در حین بازی سر می‌شکنیم و سرمان می‌شکند و گاهی تمام وجود ما می‌آموزد که سر شکستن شیرین نیست. همین...

«‒‒